لابد هیچ کدام از عابرین و مغازه دارهای خیابان «چراغ برق» و«باب همایون» نمی دانستند، مسافری که دراتاق شماره هفده مسافرخانه « سعادت» روی تخت خوابیده، مردیست که سالها در جبهههای جنگ برای نجات کشورش جنگیده است.
او تمام شب توی تخت فلزی فنری اتاق شماره هفده رو به خیابان «ناصر خسرو» توی دستمالش سرفه میکند، تا صدای سرفههای خشکش، مسافران اتاقهای دیگررا بیدار نکند. فقط دوبار از روی تخت بلند میشود و از پارچ پلاستیکی قرمز رنگ، توی لیوان آب میریزد تا گلویش تر شود.
باراول وقتی ازپنجره گرم تابستان، به خیابان شب نگاه می کند، سواریِ سیاهی برای زنی که کنارجدول خیابان در حاشیه خط کشیهای عابر پیاده ایستاده، ترمز میکند.
بار دوم که مسافر میخواهد آب ته پارچ را توی لیوان پلاستیکی بریزد، به خیابان بی عابر نگاه میکند که فقط ماشین پلیسی از آن میگذرد با چراغ روشن گردانش.
مسافر حتی غذایی که سر شب از دستفروش نبش میدان « توپخانه» خریده بود را دستنزده گذاشته بود روی میز پلاستیکی کنار پنجره. ازپنجره مردی را با چرخدستیاش دیده بود که زیر نور بی رمق خیابان به مسافران غریب تخممرغ و سیبزمینی گرم با فلفل میفروخت.
دستفروش به مسافر گفته بود که «این غذا بهتراز هزار دست چلو کباب است.»
دستفروش از جنگ زدههای جنوب بود. از محله کوت عبداله خرمشهر. جنگ که شروع میشود، خانهاش که ویران میشود، میآید تهران. توی محله ناصر خسرو خانهای اجاره می کند. میماند. و حالا هم کار و کاسبی به هم زده. وقتی مسافر از او میپرسد راضی هستی یا نه میگوید :«اگر شهردار بگذارد نانی در میآید.»
نوهاش هم جلوتر، بساط واکسی پهن کرده بود. پوست آفتاب سوخته و دستهای فرزی داشت. مسافر اما کفشی برای واکس زدن نداشت.
توی شهر خودش مسافر شیروانیساز بود. سقف خانههای زیادی را درست کرده بود. جنگ که میشود کارش را ول میکند میرود جبهه. چند باری هم مجروح میشود. اما از چند ماه پیش که سرفههایش بیشتر میشود زنش اصرار میکند که برود درمانگاه. توی درمانگاه برایش آزمایش مینویسند. دکتر که جواب آزمایشها را میبیند میگوید حتما باید بروی تهران. بعد برایش روی ورقهای مینویسد بیمارستان ساسان.
برای همین راهی تهران میشود. شب را توی مسافرخانه سعادت میماند تا صبح برود بیمارستان.
وقتی دکتر به اوگفته بود « شما شیمیایی شده اید» مسافر با خود فکر کرده بود کجا و کی لابد او شیمایی شده؟ توی جزیره مجنون یا موقعی که از نهر جاسم می گذشتند و شاید وقتی که نعش بچه هایگردان را از توی کانال دریاچه ماهی بیرون میکشیده...
هر چه فکر کرد یادش نیامد، برای همین سعی کرد با این فکرها خودش را خسته نکند. مسافر همان وقتی که شناسنامهاش را به مسافر خانهدار میداد با او گفته بود که شش صبح صدایش بزند.
برای همین مسافرخانهدار، درست ساعت شش و هفت دقیقه صبح، با پای لنگش از پلهها بالا آمد و چند ضربه به در اتاق شماره هفده زد. اما وقتی صدایی نشنید، بازهم به در زد و با خودش فکر کرد خواب این مسافر اتاق هفده چقدر سنگین است.
نویسنده: پوریا(جمعه 90/9/25 ساعت 9:55 عصر)